اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

هما

هما

همای  تیز بال آهسته تر پرواز کن امشب

در مهر و وفا یک دم به رویم باز کن امشب

سیه چشمی که بر بال تو امشب آشیان دارد

بگو بهر خدا اورا که ترک ناز کن امشب

بود یاس سفیدم آن که  با خود می بری تنها

خدارا لحظه ای با او مرا همراز کن امشب

به راهش طایری بشکسته بالم روزگاری من

برای رفتنم با او مرا شهباز کن امشب

دلی پر درد دارد او از این دیوانگی هایم

(رها)بر بال عقل خود دمی پرواز کن امشب

اگر عقلت سر مویی تو را غافل نمود از او

برو دیوانگی ها را ز نو آغاز کن امشب

علی میرزائی(رها)

همسرایی با دوستان صاحبدل

صید گوهر

دل بریدم از همه عالم شدم شیدای تو

تا که دل بستم به چشم و قامت رعنای تو

ای بسا ساحل نشینان جان به کف بگذاشتند

بهر صید گوهری از دامن دریای تو

هر صباحی می رسد از نو غمی "یاس سفید"

تا گذارم یک غم نو بر سر غم های تو

در خراسان چشم بر راه تو دارم روز و شب

آمدی شاید شوم پر پر چو گل در پای تو

دوست دارم رو کنم این عشق پنهان تو را

تا که نزد عالم و آدم شوم رسوای تو

حیف از عمری که از کف رفت بی تو سرو من

بوده ام محروم ار سرو قد و بالا تو

همتی کن جان بگیر و در عوض بنمای رخ

بر سر بازار طوسم بهر این سودای تو

رفته از دستم به عشق جان گدازت زنده ام

گوشه ی چشمی، بگردم نرگس شهلای تو

از قضا روزی "رها"ی تو صدایت را شنید

آرزو دارم ببینم ماه من سیمای تو

علی میرزائی"رها"


هوس سوختن

هوس سوختن

سخت است که از عشق بگویم سخن امشب

هر چند که دارم هوس سوختن امشب

اشک و غم و درد این دو سه مهمان قدیمی

باز آمده آماده کنند انجمن امشب

شرمنده ی اشک سحر و ناله ی صبحم

تا لب بگشایم ز غم خویشتن امشب

این آتش افتاده به جان آخر کار است

شاید که به فردا نرسد کار من امشب

چون لاله مرا جای نه در باغ و چمن بود

دیگر به دلم نیست هوای چمن امشب

لطفی کن و بگذار به جای تو بسوزم

"ای شمع بده نوبت خود را به من امشب"

ای مرغ سحر درد "رها" را تو نداری

در خلوت ما ناله ی بیجا مزن امشب

علی میرزائی"رها" 

هیاهو می کنم

هیاهو می کنم

دوستان در جمع اگر گاهی هیاهو می کنم

شکوه ها در خانه از خود سر به زانو می کنم

دل به مویی بسته ام دل  خود به مویی بسته است

مو به مو نزد شما گر شکوه از او می کنم

در سحر گاه حیاتم چون جراغ صبحدم

بی جهت این جا و آن جا دست خود رو می کنم

عاشقی گویند پیران را جوانتر می کند

یاس خوش بوی سفیدی را گهی بو می کنم

در نهایت رفته از دستم و حاصل سوخته

خرمن خاکسترم را آب و جارو می کنم

بندگی هر گز نکردم سفله ها را ای(رها)

عاشقانه دانه ها عمری است(شب بو)می کنم

علی میرزائی(رها)

هیجدهمین سال تولد عباس میرزائی

هیجدهمین سال گرد تولد عباس

عطا نمود خداوند یک پسر مارا

به ماه روزه و در اولین سحر مارا

هزار و سیصد و هفتاد و پنج شمسی بود

که شد به بیست و دو ی دی ز حق نظر مارا

کنار دامن مادر ستاره ی صبحی

به چشمم آمد و دل گشت پر شرر مارا

چو نازنین پدرم شد به نام، او عباس

که یادگار بماند از آن پدر مارا

به سال هیجدهم از تولدش عباس

بود جوان برومند چون گهر مارا

شود به یاری پروردگار بی همتا

به باغ معرفت او نخل پر ثمر مارا

(رها) امید فراوان از این پسر دارد

که برتراست ز صد گنج سیم و زر مارا

علی میرزائی(رها) 

یاد ایام

یاد ایام

یاد ایامی که روز و روزگاری داشتیم

سال نو می آمد و عید و بهاری داشتیم

سینه ها از مهر مالامال و دل ها در طپش

سفره خالی چشم ها سیر و قراری داشتیم

عطرایران موج می زد از برنج سال نو

نزد پاکستانیان هم اعتباری داشتیم

گردن ار باریک ،اشکم بود چسبیده به پشت

لیک از گردن فرازی افتخاری داشتیم

چارشنبه سوری ار بر پا شدی هر گوشه ای

در خیابان ها کجا ما انفجاری داشتیم

رفت و آمد های عید انجام می شد بی ریا

کی ز تجدید ارادت انتظاری داشتیم

سبزه با دل ها گره می خورد روز سیزده

با شروع کار سال بر مداری داشتیم

کس به فکر تایلند آنتالیا هرگز نبود

تا که در ایران خود دریاکناری داشتیم

شصت و نه سال است می گویم دریغ از پارسال

کاش سال نو(رها) امید واری داشتیم

علی میرزائی

یار خیالی

یار خیالی

گر سیه چشمی مرا غم خوار باشد بهتر است

راه عشق او کمی هموار باشد بهتر است

گاه گاهی بگذرد از کوچه ی ما بی خبر

با خبر از ما و شام تار باشد بهتر است

عمر من بگذشت این فرصت نشد حاصل مرا

درد اما از پری رخسار باشد بهتر است

از سیه چشمی به دل یاری خیالی ساختم

عشق او پنهان و از اسرار باشد بهتر است

بهر شعر ناب گفتن در خزان عاشقی

گر دلی بیمار از دلدار باشد بهتر است

ای (رها) بگذشت بر ما نیک و بد اما چه غم

تا تو را دیوانی از اشعار باشد بهتر است

علی میرزائی(رها)    

یار مسیحایی

یار مسیحایی

تا دم یاری مسیحایی  به جان من وزید

می کنم از نو، جوانی ها به پیری با امید

ای بسا در انتظار او شب و روزم گذشت

او نیامد شام تار و روزگارم را ندید

آه صبح وشام ِتار و ناله و اشک ِ سحر

در غم هجران او با نوبت از ره می رسید

سال نو، فصل بهار وگل فراوان در چمن

شور بختی بین نیامد گلبنم یاس سفید

سال ها فصل بهارم چون زمستان بوده است

تا بهار ِمن به یک گل می شود ایام عید

یاس ما را در گلستان باغبانی دیگر است

ای (رها)کن باغبانی دفتر "یاس سفید"

علی میرزائی(رها) 

یار موافق

یار موافق

هراس زلزله ای مثل بم نداشته باشی

چه غم که ملک سلیمان و جم نداشته باشی

شریک دزد اگر شد،رفیقِ قافله زنهار

از او توقع رفع ستم نداشته باشی

نباش همدل و همراز مردم نا اهل

که روزگار پر از زیرو و بم نداشته باشی

تو زود عهد و وفا را به زیر پای نهادی

امید آن که مرا متهم نداشته باشی

چنان که رانده ای از کوی خود مرا به کناری

برو که یار موافق تو هم نداشته باشی

خوش است نیمه ی شب ها "رها" و صحبت خوبان

به شرط آن که غم صبحدم نداشته باشی

علی میرزائی"رها"  

یار وفادار

یار وفا دار

ز گل بهتر بود یار وفاداری که من دارم

دهد تسکین دل ریشم دل آزاری که من دارم

نشد او لحظه ای غافل ازین حال پریشانم

بود آرام بخش قلب بیماری که من دارم

دریغا کان سیه گیسو چو گیسویش پریشان است

ازاین روز سیاه و هر شب تاری که من دارم

رود از یاد ها افسانه ی مجنون و لیلی ها

اگر رسوا شود قلب گرفتاری که من دارم

به عمری بوده آه و اشک و درد و ناله غم خوارم

خدا را بین تو خیل یار و غم خواری که من دارم

من آن شمعم که بی پروانه می سوزم وجودم را

اگر بینی به دل آه شرر باری که من دارم

برای همنشینی با گلی صد خار بوییدم

فغان از حسرت گل وای ازین خواری، که من دارم

چه شب ها آه شام و ناله ی صبحم به هم پیوست

به تنگ آمد دلم از چشم بیداری که من دارم

به زندان عاشقی کردن (رها) کاری بود مشکل

اگر چه روزگاری بوده این کاری که من دارم

علی میرزائی (رها)