اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

یاس سفید "2"

  یاس سفید "2"

 

یقین دارم که استادان شاعرمی کنند امشب
در این وزن و ردیف و قافیه بس دٌرفشانی ها

به مشهد آمدم از طوس امشب با دلی غمگین
که یاد آوردم آن جا از تو با حسرت نشا نی ها

به مشهد آمدی از کلبه ما رد شدی در طوس
به فردوسی شکایت بردم از نامهربانی ها

به پیری در سرم دیوانگی اندختی ای عشق
بسی تمرین پیری کرده ام چون در جوانی ها

به قربان قد سروت به ما هم گوشه ی چشمی
به گوشم می رسد هردم نوای کاروانی ها

به دل میماند آخر حسرت روی تو تا محشر
که مهلت رو به پایان می رود با شادمانی ها

خدا ما را ندادی طالع و بخت سبک مغزان
که تا شد مایه ی بی حاصلی روشن روانی ها

به ظاهر خنده بر لب دارم و آهسته می گریم
نیامد صبح امیدی که بینم کامرانی ها

منم از باغ بیرون رانده ای بی آشیان مانده
به دل دارم چو کوهی غصه ی بی آشیانی ها

 "رها" دست تو و دامان آن یاس سفید من
که باشد آخر عشق و ندارد سرگرانی ها

علی میرزائی"رها"

یاس سفید

یاس سفید

ای ماه من تو شمع شب آرای کیستی

آب حیات و باده ی  مینای کیستی

در ماتمت چو لاله گریبان دریده ام

یاس سفید من تو دل آرای  کیستی

نبود امید صبح  به  شام  فراق  من

صبح  امید شام  به  فردای  کیستی

در حسرت نگاه  تو عمری در آتشم

کام دل و امید و تمنای  کیستی

دل در کویرسینه هلاک است از عطش

ای چشمه ی حیات تو دریای  کیستی

در کنج غم  نشسته ز دنیا  بریده ام

دنیای من بگو که  تو دنیای  کیستی

مرغ  سحربه ناله ی شبگیر من گریست

تسکین درد وناله ی  شبگیر  کیستی

افکنده ای دو زلف کمندت به روی دوش

در فکر صید آهوی  صحرای  کیستی

داری مصیبتی  چو من ازدست  روزگار

خود مایه ی  تسلی غمهای  کیستی

از برق  آتشین نگاهی  تو  سوختی

دانی (رها) که غرق تماشای کیستی؟

علی میرزائی"رها"



یک دام بس بود

یک دام بس بود

دو گیسویت فکندی بر سر دوش

شب و روز مرا کردی هم آغوش

برای صید من یک دام بس بود

دو دام انداختی بهر که بر دوش

اسیرم من به دام گیسوانت

چرا صید خودت کردی فراموش

به شب های فراقت سوختم من

شده شمع وجودم سرد و خاموش

به دامن اشک سرد گریه هایم

مرا انداختند از جنبش و جوش

به راه عشق تو صد نیش دیدم

ولی قسمت نشد یک دم مرا نوش

بزن از روی ماهت طره یکسو

مکن فکرمؤذن را تو مغشوش

نگاهت می دهد تسکین دلم را

تو آن را جز (رها)بر غیر مفروش

علی میرزائی(رها)

یلدا

یلدا

بر من این ایام تلخ بی ثمر خواهد گذشت

از تو آیا این دل پر از شرر خواهد گذشت؟

آمدم تا روزگار تلخ ما شیرین شود

بی خبر از این که غم هایم ز سر خواهد گذشت

در سحر گاه حیاتم چون چراغ صبح دم

می وزد بادی و آخر این سحر خواهد گذشت

از ستم های تو گر بال و پرم بشکسته اند

این ستم ها بر من بی بال و پر خواهد گذشت

می روم تا بی وفائی ها نبینم بعد از این

گیرم این ایام با خون جگر خواهد گذشت

نیم عمرم با خیال و حسرت رویت گذشت

نا زنین با ناز تو نیم دگر خواهد گذشت

هر شب من بی تو یلدا بود عمری نازنین

با تو هم یلدای من با چشم تر خواهد گذشت

از سرو همسر گذشتم یاس خوش بوی سفید

این مصیبت بر (رها)ی در به در خواهد گذشت

علی میرزائی(رها)

یلدا شود شبی

یلدا شود شوی
باشم اگر کنار تو، فردا شود، شبی
دل از دوچشم مست تو،شیدا شود، شبی

از آن دهان غنچه ی تازه شکفته ات
دارم یقین که باده مهیا شود شبی

یلدای من شبی است که باشی کنار من
بی تو ،چه حاجت است که یلدا شود شبی

دارم امید یاس سفیدم ز آسمان
سیبی دگر بیارد و حوا شود شبی

من عاشقی به شرقم و محبوب من به غرب
ترسم که رهسپار اروپا شود شبی

ما را فصول سال، زمستان چو بگذرد
آغاز تیر هم، شب یلدا شود شبی

ترسم که آن ستاره ی اقبال من "رها"
ترکم کند و عِقد ِ ثریا شود شبی

علی میرزائی(رها)   

یلدای بی سحر

   یلدای بی سحر

من امشب بی تو یلدایی به غربت بی سحر دارم

به قصر آرزوهایم امید ِ بی ثمر دارم

به عمری داشتم یلدای شب های فراق تو

دعا های شب ،آه صبح گاه بی اثر دارم

به عشق جان گدازت زنده ام یاس سفید من

برای سوختن امید یلدایی دگر دارم

مرا دیدار تو کوبیدن آب است در هاون

به کوی بی نشانت باز آهنگ سفر دارم

به دردت خو گرفتم اندکی با من مدارا کن

ندارم قدرتی بار غمت از شانه بر دارم

"رها" در امتحان عشق بی پروا به دریا زد

حبابی بر سر موجم به ساحل ها نظر دارم

علی میرزائی"رها"   

یوسف نگردیدم

یوسف نگردیدم

غم عشق تو دردل بی مداوا ماند و من رفتم

ز عشق بی سر انجام تو رؤیا ماند و من رفتم

چه شب هایی که خندیدند، خیل اختران بر من

برایم ناله های  ِ صبح  ِ فردا ماند و من رفتم

نبردم ره به باغت ، تا ز دست باغبان تو

بهار من زمستان شد ،و سرما ماند و من رفتم

ندارد چیدن گل باغبانت را اگر منعی

مرا اما هزاران شرط و فتوا ماند و من رفتم

نبوییدم گلی از باغ پر شور جوانی را

به دل بس آرزو ها و تمنا ماند و من رفتم

شدم زندانی چاهی که نامش زندگانی بود

ولی یوسف نگردیدم، زلیخا ماند و من رفتم

"رها" را شادمانی مثل آب  زندگانی بود

بسی گل ها به باغم نا شکوفا ماند و من رفتم

علی میرزائی"رها"   

آب بقا


آب بقاء

نمی دانی که امروزی ز دیروزم بتر دارم

نمی دانی ز جان بازی چه سودایی به سر دارم

به دریایی ز آتش پای بنهادم شبی تاریک

کز ان دریای سوزان بر دلم صد ها شرر دارم

تو را خوش می نماید صحبت اغیار اما من

کجا غیر از تو ای نامهربان بر کس نظر دارم

اگر بی من یقین کردم که داری روزگاری خوش

برای خاطرت دیوانه دل از سینه بر دارم

زبس کردی مدارا با رقیبان ای امید من

به کوی بی نشانی قصد و آهنگ  سفر دارم

(رها)نوشید چون آب بقاء از چشمه ی عشقت

کجا من حالت نوشیدن آب دگر دارم

علی میرزا(رها)