اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

فریاد به جایی نرسد

فریاد به جایی نرسید

دل آواره به غربت سرو سامان نگرفت
کس سراغ از من و از حال پریشان نگرفت

نیم شب ها من و تنهائی و اشک و غم و دررد
مرغ شب هم خبر از دیده ی گریان نگرفت

کودکی ها و جوانی به غم و درد گذشت
جان فرسوده ی من فرصت درمان نگرفت

جان به لب آمد و فریاد به جایی نرسید
آه جان سوز ولی دامن جانان نگرفت

وای بر جمع کسانی که در آن جمع، کسی
تا ریاکار نشد منصب و عنوان نگرفت

ای خوشا مردم دانا و خرد مندی که،
گرگ را بر گله چوپان و نگهبان نگرفت

راه جایی نبرد،چوب لئیمان بخورد،
آن که در گوش،"رها" پند نیاکان نگرفت

علی میرزائی(رها)    

لعل بدخشان

لعل بدخشان
ندیدی نازنین هنگام رفتن چشم گریان را
درون سینه ام بگذاشتی یک قلب ویران را

لبانت گه نمکدان بود و گاهی هم عسل می شد
گشودی چون صدف گاهی اگر لعل بدخشان را

ز دور زندگی هر شب شود اکران مرا یک فیلم
تما شا کن بیا یک نیمه شب بخشی ز اکران را

سکانس کودکی ها،نوجوانی ها، جوانی را
ببین در صحنه ی اکران ،بکن تفسیر پایان را

بهار من زمستان بود،تابستان بتر از آن
ز پاییزم چه می پرسی،که قبلا دیده ای آن را

اجل یک گوشه ی چشمی که مهلت رو به پایان است
ز دست هر تبهکاری نخواهم آب حیوان را *

نمی روید گلی از خاکدان این خراب آباد
مگر تا "کاوه" ای سازدعوض این خاک گلدان را

نرفت آب خوشی هرگز "رها" را از گلو پایین
که چوپان دیده ام تا بر سرم گرگ بیابان را

علی میرزائی(رها) 16/9/1395
*-آب حیوان= آب حیات