ندارم انتظار وصل تو
اگر اشکی که پشت پلک ها سد کرده ام از غم
عنان از من بگیرد سیل اشکم می برد عالم
ندارم انتظار وصل تو با درد می سازم
که درد کهنه را کمتر مداوا می کند مرهم
مرا ازآتش سوزان عشقت بیم آن باشد
رود بر باد هم خاک من و هم عالم وآدم
خَم هر موی تو صد دل گروگان دارد و در بند
کجا دیدن توان رویت دراین راه خم اندر خم
به دیدار تو در پندار خود هم قانعم ای گل
همان بهتر بماند دیده با روی تو نامحرم
بشد عمرم به ناکامی، دو روز مانده ی آن را
ندارد فرق چندانی برایم روز و شب با هم
"رها"بیند اگر روی تو را قالب تهی سازد
که او با دیدن عکس تو دارد روز و شب ماتم
علی میرزائی "رها"