جلوه ی لبخند
ای بنازم کرم و لطف خداوندش را
که نهاده به لبش جلوه ی لبخندش را
از غمش در دل خود سلسله کوهی دارم
می پرستم غم الوند و دماوندش را
جان به قربان لب لعل بدخشانی او
به اروپا ندهم شهر سمرقندش را
تا قیامت نتوانم که فراموش کنم
حسرت خنده ی آمیخته با قندش را
رونق خنده ی گل برد اگر یاس سفید
گل ندیدم به چمنزار همانندش را
جلوه ای نیست گلوبند طلا را تنها
می دهد سینه ی او جلوه گلوبندش را
تا که از چشم رقیبان بود ایمن یارم
من حسودم بزند کاش که روبندش را
دارم امید نگاهی به ره خویش کند
تا ببیند تو "رها"،خسته و پابندش را
علی میرزائی"رها"