چشم به در
بر باد رفت در غم تو آشیان من
حاشا ز یک ستاره به هفت آسمان من
چون سایه آمدم به قفایت ز شهر خود
از یاد رفت زندگی و خانمان من
بغضی به سینه مانده که سد کرده راه را
بر آه سینه سوز و چه شب ها فغان من
عمری گذشت چشم به در مانده ام هنوز
یک شب نشد ز مهر شوی میهمان من
در سینه بی قرار، دلم داغدار تُست
آگه نشد کس از دل و عشق نهان من
از یاد رفته ام و ندارد "رها" دگر
جز مرغ شب کسی خبری از نشان من
علی میرزائی"رها"