اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

چشم خریداری

چشم خریداری

عشق ما عشق حقیقی است ولی دشوار است

راه وصل تو دریغا که چه نا هموار است

نیستم بید که از باد بلرزم بر خود

تا که بین من و تو عشثق و وفا در کار است

شده غمخوار کسان آن که غمش کشت مرا

غم عالم همگی بر سر من آوار است

جز تو کس راه ندارد به دلم می دانی

تا بدون تو مرا آینه هم دیوار است

باز کن چشم خریداری خود یاس سفید

یوسفی چشم به راه تو سر بازار است

هر پیامی که رسد از تو جوان می گردم

عجبی نیست "رها" تا به سحر بیدار است

علی میرزائی"رها"

 

چشم سیر

چشم سیر

غم در دلم همیشه اگر ماندگار بود

شادی به دل نساخت و ناسازگار بود

کوتاه بود دست من از دامنت ولی

چشمم به راه مانده و در انتظار بود

اما سه چار سال جوانی به قریه ای

یک رادیو و والرو،سگ در کنار بود

با یک ترانه،قوری چایی،صدای سگ

شب می گذشت مرغ شبی بر چنار بود

صبحم سر کلاس نبودم به فکر ظهر

مرغی اگر نبود، که دوغ و خیار بود

گلنار بود دختر بابای مدرسه

استاد آبگوشت و گاهی نهار بود

با چشم سیر و طبع بلند معلمی

گویی مرا زمین و زمان بر مدار بود

شکر خدا که بنده وزیری نکرده ام

"جَگوار" اگر نبود مرا عشق یار بود

از یاد برده بود غم روزگار را

در قریه تا "رها"ی تو آموزگار بود

علی میرزائی"رها"  

چشم فریبا

چشم فریبا

بین گل ها تو دلم غرق تمنا داری

حیف و صد حیف عزیزم که تو امّا داری

دل دیوانه به دیوانگی آخر دانست

"آن چه خوبان همه دارند تو تنها داری"

دل بیچاره اگر راه خطا رفت قبول

خود ماییم تو هم چشم فریبا داری

گاهی از خویش بپرسم که تو را این  چه دلی است

که ز دستش همه جا خویش تو رسوا داری

از تو هم من گله دارم و از آن چشم سیاه

که چرا یاس سفید این قد و بالا داری

باز گویم نه که تقصیر دلم نیست (رها)

تا که در باغ و چمن میل تماشا داری

علی میرزائی(رها)

چشم گریان

چشم گریان

کاش جایی در میان جمع خوبان داشتم

سر پناهی امن در این شهر ویران داشتم

با تو گر بودم هوا می شد معطر سرو من

جای گر حتی به شهری مثل تهران داشتم

گر نمی بستی چنین برمن تو چشم لطف خود

کی به دل داغ ِغمت چون لاله پنهان داشتم

در غم هجران توای نازنین عمری گذشت

ناله های صبح و آه شام ِهجران داشتم

کودکیها زیر کرسی بر زبانم با پدر

قصه ی یوسف زلیخا شاد و خندان داشتم

من نمی دانم چه رازی بود در عشق (رها)

هم جوانی، هم به پیری چشم ِگریان داشتم

علی میرزائی(رها)


چشمان بلاخیز

چشمان بلاخیز

به تنگ آمد دلم ازچشم گریانی که من دارم

چو شمعی سوختم از آه  سوزانی که من دارم

به سرو قامتت  سوگندای سرو سهی قامت

که مردن صد شرف دارد به زندانی که من دارم

به لب آمد مرا جانم به کنج غم ز تنهایی

زخون دیده گلگون است دامانی که من دارم

نمی دانم چرا در پای هر گل خارمی روید

زخاری پاره شد چون گل گریبانی که من دارم

ز چشمان بلاخیزت  رسد هردم  بلایی نو

شگفتا نازنین از سختی جانی که من دارم

بنازم عهد و پیمان ترا پروانه ی دلخون

که شد رشک  دل و این عهد و پیمانی که من دارم

به گیسوی سیاهت مو به  مو دارم حکایتها

زدرد و ماتم هر شام هجرانی که  من دارم

بخون دل نوشتم درد هجران را در این دفتر

که تا پنهان نماند داغ  پنهانی که  من دارم

رها)در سینه  دل امشب چو جام لاله  می لرزد)

نگردی غافل از حال پریشانی که من دارم

علی میرزائی(رها)

چشمه ی محبت

چشمه ی محبت

آن شب که منتی به سر ما گذاشتی

ما را چه زود رفتی و تنها گذاشتی

بر سینه ی کویری سوزان تو قطره ای

از چشمه ی محبت خود جا گذاشتی

بیدار شد ز شوق تو بس آرزو زخواب

صد دام نو به گردن و بر پا گذاشتی

دادی نشان تو یک سر مویی ز مهر خود

ما را در انتظار چه شب ها گذاشتی

کردی مرا اسیر دو چشم سیاه خویش

افسانه ای ز وامق و عذرا گذاشتی

پا را زحد خویش فراتر نمی نهم

صد داغ گر به دل ز تمنا گذاشتی

دارد (رها) زعشق تو در دل فسانه ای

رفتی ولی به دل غم دنیا گذاشتی

علی میرزائی(رها) 

1-محله ای قدیمی در تهران

چه می شد

چه می شد

چه می شد آن که شبی در کنار من باشی

تو مرهمی به دل بی قرار من باشی

سر قرار تو در کوچه ی محله ی خود

به راه مدرسه در انتظار من باشی

گذشته ها که گذشته طمع نمی بندم

کنون به غنچه لب ها بهار من باشی

تو کرده ای به تبسم مرا شکار اکنون

چه می شود که تو گاهی شکار من باشی

بیا کنیم تظاهر به روزگار قدیم

به "سنگلج" تو گمان کن که یار من باشی1

مرا ببخش عنان سخن ز دستم رفت

دلم خوش است که شمع مزار من باشی

ژکوند وار کنار"رها" به لبخندی

شفای درد دل بی شمار من باشی

علی میرزائی"رها"  

1-محله ای قدیمی در تهران