اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

درد سر کم می کنم

درد سر کم می کنم

شادیت را چند روزی گر که ماتم می کنم

می روم امروز و فردا درد سر کم می کنم

گریه ی نیم شبی ،با ناله ی صبحی جدا،

داشتم ،این هر دو را هر شام با هم می کنم

ناز می کردم به شبنم با غرور از عشق تو

خوار گشتم نزد خاری، ترک شبنم می کنم

صبر کردم نازنین شب های هجران تو را

نا امیدم،زندگی با کوهی از غم می کنم

چشم من از تو نشد سیر و دل از جان سیر شد

بعد از این در و غمت همراز و همدم می کنم

ترک تو آسان نباشد یاس خوش بوی سفید

تا نیازارم تو را پس ترک عالم می کنم

بی تو شادی بر نمی تابد دل دیوانه ام

کل ِ ماه و سال را بر خود محرم می کنم

ای "رها"بود آرزو ها این دو روز زندگی

جای پای رفتنم امروز محکم می کنم

علی میرزائی"رها"   

در غم اساد کسایی

درغم استاد کسایی

ای نی نواز کشور ایران کسایی جان

تاج هنر را گوهر تابان کسایی جان

پر محتوا، کم ادعا بین هنرمندان

بودی نماد و اسوه ی انسان کسایی جان

عمر گران خویش را صرف هنر کردی

سر خم نکردی پیش این وآن کسایی جان

در خانه ات بودی تو شمع محفل یاران

از هر دیاری داشتی مهمان کسایی جان

هر نی نوازی کو در ایران صاحب نام است

پرورده ای اورا تو در دامان کسایی جان

دانش سرای آدمیت شد سرای تو

با آن سه تارو نای آن عرفان کسایی جان

دراصفهان ماندی صفای شهر خود بودی

حب وطن بودی تورا زیمان کسایی جان

زاینده رود اصفهان با رفتنت خشکید

دیگر نمی جنبد مَنار اسان کسایی جان

نقش جهان بی تو ندارد رونقی دیگر

با چل ستون شد بی ستون ایوان کسایی جان

نصف جهان دارد ترا چون جان در آغوشش

کل جهان در ماتمت گریان کسایی جان

بی ناله ی جا نسوز نایت ای مه خوبان

باشد ( رها ) را هر کجا زندان کسایی جان

علی میر زایی 26/3/1391

دقیقه ی نود

دقیقه ی نود

نجوای برگ های خزان دیده با نسیم

با گوشم آشناست که عمری خزانیم

گشتم جدا ز شاخه در آغاز غنچگی

خیری ندیده ام ز بهار جوانیم

بودم چمن برای جوانان کشورم

سهمی نه از چمن نه ز جام جهانیم

دامن کشان رسیده ام اکنون به قله ای

موسی صفت نظاره کنم تا شبانیم

در چارچوب صحنه ی شطرنج زندگی

بودم پیاده ای که نبودی نشانیم

تیپا چو سنگ خور ده ام از شاه و از وزیر

ای اسب همتی که به ساحل رسانیم

دیگر نمانده پنجره ای باز رو به من

غیر از دقیقه ی نود زندگانیم

دارد (رها) امید چو بازی تمام شد

دست مرا بگیری و از در نرانیم

علی میرزائی (رها)

دل سنگ

دل ِ سنگ

ای سیه چشم ز درد دل من با خبری؟

آه سردم به دل ِ سنگ ِ تو دارد اثری؟

تو که صیادی و بر دوش دو دامت باشد

دیده ای صید به دامی چو منی دربه دری؟

ای بسا شب که ز هجران به سحر آوردم

شب هجران مرا هست امید سحری؟

تو چو خرمای سر نخلی و دستم کوتاه

کی توانم که از این نخل بچینم ثمری؟

تو دل سنگ نداری و خطا گفتم من!

تا چه پرواست که دارم ز غمت چشم تری

با خیال تو شب و روز "رها"ی تو گذشت

می شود این دو سه روز دگر ما سپری

علی میرزائی"رها"  

دل از جان سیر شد مارا

دل از جان سیر شد مارا

زخیل این ریاکاران دل از جان سیر شد مارا

به نام این و آن خوردند تا دل پیر شد مارا

به دنبال زر و زورند و عاری از خردمندی

ز  باطل هم سخن گفتند حق تفسیر شد مارا

اگر با آستین کهنه چون سعدی سخن گفتیم

از آن شیخ اجل هم طعنه ها تقریر شد مارا

به صبح خویش می سوزم به شام خویش می سازم

به عمری سوختن با ساختن تقدیر شد مارا

زبان ها بسته از گفتار و دل ها خسته از دیدار

به صد ها رشته گویی دست و پا زنجیر شد مارا

خدایا زندگی مشکل بود با این ریاکاران

زهی منت نصیب این قلب بی تزویر شد مارا

ازین نامردمی ها بغض سنگینی به دل دارم

اجل یک گوشه ی چشمی که نوبت دیر شد مارا

(رها)دنیا همین بوده است بهتر هم نخواهد شد

نمی دانم که نفرین که دامن گیر شد مارا

علی میرزائی 

دل بی صاحب

دل بی صاحب

روزگاری من و دل با تو قراری است که بستیم

سال ها رفت ولی عهد و وفا را نشکستیم

دل به هر جای که بردیم هوا خواه تو گردید

دل بی صاحب ما بین که چه جانانه پرستیم

بر سر کوی تو هستند رقیبان فراوان

تو پریشانی ما بین که پریشان تو هستیم

به کجا روی کنیم و ز که حاجت بستانیم

تا که دیوانه و شیدای تو از روز الستیم

کی رود جلوه ی رخسار تو از یاد (رها) یت

تا سر عشق تو داریم ز غیر تو گسستیم

علی میرزائی"رها"

دلم گرفته

دلم گرفته

دلم گرفته در این فیس و نت کجا بروم

هزار حیف که از خدمت شما بروم

دگر فضای حقیقی چه جذبه ای دارد

که تا ز جمع عزیزان با وفا بروم

چنان زمین شده آلوده از فساد و ریا

که پر کشم سوی خوبان و تا فضا بروم

دلم ز چشم سیاهی در این فضا خون است

ز دست و حسرت این چشم با حیا بروم

گه آفرین و گهی مرحبا گهی احسنت

کنم نثار که تا خدمت خدا بروم

(رها) و ترک شما دوستان من هیهات

کجا ز خدمت این جمع با صفا بروم

علی میرزائی(رها) 

دوره گرد

دوره گرد

عشق طاقت سوز بی فرجام تو با من چه کرد؟!

حسرت عالم به دل دارم ز دستت،کوه درد

سخت جانی های من را آزمودی نازنین

قلب من را بشکنی اما تو با رفتار سرد

شادی عالم ندارد قیمت غم های من

در خریداری غم عمری است باشم دوره گرد

در قفایت خشکی و دریا زهم نشناختم

کرده ام صحرا نوردی، بوده ام دریا نورد

شادی استاد بیدختی،نچربد بر غمم

چون در این سودا،"رها" استاد،بازد تخته نرد

دوش بودم میهمان ِ جمع احباب قدیم

صبح کردم اندکی با بیت استادم نبرد

علی میرزائی "رها"  

صبح بناگوش

صبح بناگوش

دیشب به خدا واله و مدهوش تو بودم

دیوانه ی آن صبح بناگوش تو بودم

هر کس به گل و غنچه ای از باغ نظر داشت

من خیره به آن غنچه ی خاموش تو بودم

افسرده  و  پژمرده  و از  پای   فتاده

در حسرت دیدار برو دوش تو بودم

در عین خماری ز نگاه لب لعلت

مست از قدح لعل لب نوش تو بودم

در بحر تمنای وصال تو شدم غرق

از فاصله ی دور در آغوش تو بودم

خندیدم اگر شمع صفت من به عزایم

مفتون دو چشمان سیه پوش تو بودم

دیدی به رخ زرد (رها) گر غم هجران

افسرده ز هجران پریدوش تو بودم

علی میرزائی(رها)

صبر و ظفر

صبر و ظفر

در پی ِ شام فراق تو سحر می آید

غم و درد دل دیوانه بسر می آید

لحظه ای نیست که از یاد تو غافل باشم

چشم بر راه تو دارم چه خبر می آید

بی تو دارم به دلم درد همه عالم را

چاره ی درد من از دست تو بر می آید

در کویر غم تو منتظر عطر تو ام

با نسیمی که ز دریای خزر می آید

در کویر غم تو منتظر عطر تو ام

با نسیمی که ز دریای خزر می آید

صبر کردم شب هجران تو صبحی نرسید

باورم نیست پس از صبر ظفر می آید

روزگاری است که بر کوچه ی مستی زده ام

فارغ از این که "رها" سود و ضرر می آید

علی میرزائی"رها"