اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

حسرت

حسرت

به راه عشق تو عمری به سر دویدم و رفتم

ز باغ عشق و محبت گلی نچیدم و رفتم

خبر نداشتم از عمر بی دوام گل افسوس

قدم به باغ نهادم دمی چمیدم و رفتم

چه الفتی که زیار و دیار در دل من بود

چه حسرتی که به دل ماند و دل بریدم و رفتم

برای جرعه ی آبی چه چاه ها که نکندم

نکرده رفع عطش تشنه لب پریدم و رفتم

"وفا ندیدم و کردم جفا نکردم و دیدم"

چه درد ها که نباید به جان خریدم و رفتم

چو عقل عاقبت اندیش ره نبرد به جایی

زدم به کوچه ی مستی عنان کشیدم و رفتم

خو شا که راه نبردم به جمع مردم بی درد

به جغد لانه سپردم "رها" رهیدم و رفتم

علی میرزائی"رها"


حسرت پرواز

حسرت پرواز

ای کاش شب من سحری داشته باشد

یا در پس ابرش قمری داشته باشد

اشکم که ز هجران تو چون سیل روان است

بر آن دل سنگت اثری داشته باشد

یا آن دل سنگت که شکسته پر و بالم

از این دل تنگم خبری داشته باشد

دردا که رقیبم جو به باغ تو نهم پای

ترسم که به دستش تبری داشته باشد

باشد به دلم حسرت پرواز به کویت

ای کاش "رها"بال و پری داشته باشد

علی میرزائی"رها"

حسرت گل

حسرت گل

ما آن زمان که باده ی عشقت چشیده ایم

از جان گذشته ایم و زدنیا بریده ایم

آواره گشته ایم ز شهر و دیار خویش

در کنج غم ز حسرت گل آرمیده ایم

خود خواه نیستیم و نخواهیم شد که چون

آهوی تیر خورده ز مردم رمیده ایم

ما هر چه دیده ایم فراق و غم تو بود

از باغ وصل غنچه ی خندان نچیده ایم

بیچاره ایم و جان به لب از پا فتاده ایم

از بس تو را به خلوت اغیار دیده ایم

افسوس زان که طالع خامان نداشتیم

دردا که میوه ای به بیابان رسیده ایم

آه (رها) شبانه به گردون اگر رسید

ما شبنمی ز یاس سفیدی چکیده ایم

علی میرزائی(رها)

حفظ آبرو

حفظ آبرو

خاطری خوش دارم و از کوی جانان می روم

با دلی افسرده با اندوه و حرمان می روم

خنده ها و گریه های من به هم آمیختند

بهر حفظ آبرویم شاد و خندان می روم

گریه های من بشستند از لبانم خنده ها

خود به چشم خویش دیدم جسم بی جان می روم

گلبنی روییده دیدم در کویر دامنم

غنچه ای از او نچیدم زار و نالان می روم

گل کجا و طاقت گرمای سوزان کویر

کرد ترک دامنم با آه سوزان می روم

پروراندم گل به دامانم ز ابر گریه ها

سیر نا بوییده او را من پشیمان می روم

یار در بر داشتم اما ز دست روزگار

ترک او کردم من از ملک سلیمان می روم

نو گل باغ مرا باد خزان از من گرفت

گرد بادی گشته ام سوی بیابان می روم

خوب می دانی تو حالم ای امید زندگی

از غم پنهان تو سر در گریبان می روم

تا(رها)بر نازنین خود وفا ثابت کند

از برش شادی کنان اما پریشان می روم

علی میرزائی(رها)

حلاوت با ملاحت

حلاوت با ملاحت

نَه مَه سرو ِقدت دارد نه سرو آن ماه  ِرخشانت

الهی من به قربان تو و آن عشق پنهانت

نمی دانی چه لذت هاست در این عشق طاقت سوز

 مگیر از من عزیزم آتش این عشق سوزانت

تو را چون جان پرستم نازنین،درد ِتمنایت

به محشر می برم با خود شود جانم به قربانت

حلاوت با ملاحت را تما ماً در تو می بینم

فدای آن دو سیب گونه و چاه زنخدانت

به یک لبخند تو شادم میان خرمنی آتش

ز چشم بد نگهدارد خدا لب های خندانت

بیفتد هر چه از چشم تو آن هم عزتی دارد

چه غم چون اشک افتادم ز چشمت روی دامانت

تو شمع مجلس آرایی به هرجمعی،به هر بزمی

چه می شد گر(رها) می شد شبی ای ماه مهمانت

علی میرزائی(رها)   

حور بهشتی

حور بهشتی

تو با آن قامت و چشم سیاهی

که داری بشکنی پشت سپاهی

اگر فرمان دهی خال سیاهت

به هر کویی بسازد قتلگاهی

به هر راهی که دارد ره به کویت

تو داری یوسفی در قعر چاهی

بسی دل داده داری چشم بر راه

به هر پیچ و خمی در طول راهی

تو با آن خنده ی پنهان به لب ها

به دل ها جان ببخشی با نگاهی

کنی با مهربانی ها بنفشه

اگر دستی کشی بر پرّ ِ کاهی

به امیدی که آن چشم سیاهت

بماند در امان از سوز آهی

تو یک حور بهشتی در زمینی

قد ِسروت نگردد خم الهی

(رها) پیرانه سر بر خیزد از جای

به امید تو در هر صبحگاهی

علی میرزائی(رها)