اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

پیله کردن

پیله کردن

در عاشقی کردن به غیر از غصه خوردن نیست

گاهی که دل عصیان کند تقصیر از من نیست

تا یاس خوشبوی سفیدی در دلم دارم

دیگر نیاز نرگس و ،آلاله،سوسن نیست

سد کرده راهم را به باغت باغبان تو

راهی برای دیدنت جز پیله کردن نیست

یک دانه ی ناچیز را در باغ عشق خود

هیچ انتظاری تا دهی پاسخ ،به خرمن نیست

تو عین عشقی ، مهربانی در وفاداری

نا مهربانی ، مهربانم در تو قطعاً نیست

بس گل که با آیینه ی دل روبه رو کردم

مثل تو در باغ و چمن، ای پاک دامن نیست

در عشق طاقت سوز تو دیوانگی هم هست

گاهی اگر دیدی "رها" را فکر روشن نیست

علی میرزائی"رها"  

تک درخت

تک درخت

برای عید همین تک درخت را دارم

هنوز در غم تو جان سخت را، دارم

من و خیال تو زیر  شکوفه ی بادام

به شهر طوسم اگر، پای ِتخت را، دارم

چه مانده است که ریزم به پای یاس سفید

هنوز یک جگر ِ لخت لخت را، دارم

بیا که عید ندارم ولی به باغ دلم

تو پر شکوفه ترین تک درخت را دارم

اگر چه شاعر یک لا قبای عشق تو ام

ز دولت ِ سرت این کهنه رخت را دارم

بیا که تا به قدومت "رها" شود پر پر

ز شور بختی ِ خود، تیره بخت را، دارم

علی میرزائی"رها"

چهار فصل عمر

چهار فصل عمر

چهار فصل به عمرم مرا بهار نشد

به فصل کودکیم کار بر مدار نشد

به نوجوانی ِخود رنج برده ام که مپرس

مرا امید به کامم یک از هزار نشد

برای لقمه ی نانی جوازی از دولت

گرفتم ار به جوانی به دل چکار نشد

جوانی دگران دیدم و دلم خون شد

چو روزگار مرا حیف،روزگار نشد

تمام عمر سراسر مرا زمستان بود

کسی به حسرت و غم مثل من دچار نشد

(رها)خوش است به پیری زباغبانی خود

که جزو مردم نا اهل در شمار نشد

علی میرزائی(رها)


حلاوت با ملاحت

حلاوت با ملاحت

نَه مَه سرو ِقدت دارد نه سرو آن ماه  ِرخشانت

الهی من به قربان تو و آن عشق پنهانت

نمی دانی چه لذت هاست در این عشق طاقت سوز

 مگیر از من عزیزم آتش این عشق سوزانت

تو را چون جان پرستم نازنین،درد ِتمنایت

به محشر می برم با خود شود جانم به قربانت

حلاوت با ملاحت را تما ماً در تو می بینم

فدای آن دو سیب گونه و چاه زنخدانت

به یک لبخند تو شادم میان خرمنی آتش

ز چشم بد نگهدارد خدا لب های خندانت

بیفتد هر چه از چشم تو آن هم عزتی دارد

چه غم چون اشک افتادم ز چشمت روی دامانت

تو شمع مجلس آرایی به هرجمعی،به هر بزمی

چه می شد گر(رها) می شد شبی ای ماه مهمانت

علی میرزائی(رها)   

دل بسته به مشهد

دل بسته به مشهد

دل بسته به مشهد و گهی بسته به طوسم

یک بار ندیدی تو چناران شدنم را

دور است شمال از من و در دل هوسی نیست

با این که دلم پَر زده گرگان شدنم را

بس زیره ی کرمان به غذایم زده ایام

حس می کنم از عطر تو کرمان شدنم را

دارم به دل از کودکیم مهر رضا را

گر فخر بزرگی است خراسان شدنم را

آموختم این نکته ز فردوسی طوسی

تبریک بگویم به دل ایران شدنم را

هر جای وطن بهر "رها"مثل بهشت است

سر تا سر آن باد گلستان شدنم را

علی میرزائی"رها"