حراج عشق
گل ما را سرشتند از غم و خون جگر باهم
که تا غم خوار ما باشند هنگام سحر باهم
سه مهمان قدیمی همره ما تا سحر بودند
دل غمگین و آه سینه سوزو چشم تر با هم
دریغا روزگار ما محبت بر نمی تابد
چو می سنجند عشق و کینه را از یک نظر با هم
چو من را داغ هجران خورده بر دل لاله سان زاغاز
برفت از خاطر من ناگهان شور و شرر با هم
"حراج عشق و تاراج حوانی وحشت پیری"
بود گنج مهیّایی مرا پیرانه سر با هم
شد از بازار خوبان و محبت های بی حاصل
نصیب من (رها)کنج غم و سر زیر پر با هم
علی میرزائی(رها) ;