چهار فصل عمر
چهار فصل به عمرم مرا بهار نشد
به فصل کودکیم کار بر مدار نشد
به نوجوانی ِخود رنج برده ام که مپرس
مرا امید به کامم یک از هزار نشد
برای لقمه ی نانی جوازی از دولت
گرفتم ار به جوانی به دل چکار نشد
جوانی دگران دیدم و دلم خون شد
چو روزگار مرا حیف،روزگار نشد
تمام عمر سراسر مرا زمستان بود
کسی به حسرت و غم مثل من دچار نشد
(رها)خوش است به پیری زباغبانی خود
که جزو مردم نا اهل در شمار نشد
علی میرزائی(رها)