اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

تولد سودابه دخترم

تولد سودابه دخترم

خداوندا تو پر کردی شبی پیمانه ی مارا
عطا کردی سحرگه دختر فرزانه ی مارا
بُد آن شب اول ژانویه روز یازده از دی
که کردی گرم و نورانی خدایا خانه ی ما را
تو ای سودابه جان زاغاز طفلی خوش قدم بودی
که بنمودی گلستان دخترم ویرانه ی مارا
تو را چون گل به دامن ها نشانیدیم و بو کردیم
تو زینت بخش بودی روز و شب ها شانه ی ما را
گلستان های علم و معرفت را نیک پیمودی
به خرمن ها تو دادی پاسخ یک دانه ی مارا
چو شاخ خشک سیلی خورده از باد خزان بودیم
تو شادی بخش بودی نازنین غم خانه ی ما را
(رها)پیرانه سر،مستانه گاهی گر سخن گوید
به دیداری زمی پر می کنی خم خانه ی مارا
علی میرزائی
"رها"

تولد سیامک و روشنک "تهران"

تولد سیامک و روشنک

سیامک، روشنک دارید جشنی با صفا امشب

مبارک باشد این جشن تولد بر شما امشب

بهار هشتمین و پنجمین را کرده اید آغاز

بساید سر به درگاه شما باد صبا امشب

دو مروارید غلطانید زاغوش صدف پید ا

نگهدار شما باشد زچشم بد خدا امشب

به درگاه خدا ای کودکان دست دعا گیرید

که تا شاید بزرگان را دهد مهر و وفا امشب

شما ای غنچه های من از آن بینید حیرانم

که در گرداب طوفانم به دون ناخدا امشب

زراهی دور می آیم ز پا افتاده وخسته

ببخشایید خاموشی به مرغ بی نوا امشب

ندارد سیزده شمع شما دودی در این محفل

چو در این انجمن پیچیده است آه (رها)امشب

علی میرزائی

تولد نوید

تولد نوید تهران تابستان 1365

فرخنده باد جشن تولد ترا نوید

عمرت دراز باد و مه و سال تو سعید

نه شمع روشنی که سر میز جشن تست

سال دهم زعمر ترا می دهد نوید

دارم امید تا که بمانی تو سال ها

دنیا به کام گردد و باشی تو رو سپید

پوش ای پسر به قامت خود رخت تر بیت

غافل مشو که دوره ی پیری زره رسید

آموز علم و دانش و اندر عمل بکوش

هر گز مبر به دور زمان از دلت امید

ای گل به باغ ،تربیت باغبان پذیر

دامان غنچه را سر خار و خسان درید

آن غنچه ای به فصل بهاران شود گلی

نی حرف از هزار که از باغبان شنید

از چل گذشت عمر من و ره نبرده ام

آن جا که میل این دل دیوانه ام کشید

زیرا که باغبان به سر خود ندیده ام

افتاده ام ز شاخه جو باد خزان وزید

سوزم چو شمع و آه سحر گاهیم هنوز

هر شب زسینه بر فلک و آسمان رسید

بس کن (رها)تو شکوه که جشن تولد است

جشن تولد پسر خوب ما نوید

علی میرزائی(رها)

تو نور دیده ی مایی

تونور دیده ی مایی

عزیز بهتر از جانی تو شمع مجلس آرایی

نسیم صبح امیدی امید شام دل هایی

شفای قلب محزونی دوای درد هجرانی

تو رشک عطر گل هایی چو برگ گل سراپایی

بیا یک دم به بالینم بده ای گل تو تسکینم

تو پیک آرزوهایی تو نور دیده ی مایی

به باغ آرزو هایم تو آن سرو خرامانی

تذروی در بیابانی تو آهویی به صحرایی

شکایت های دل کم گو بزن آن طره را یک سو

ببین در آینه گیسو که زیباتر ز زیبایی

بود جسم تو جسم من بود روح تو روح من

منو تو ما شویم آخر تحمل کن تو فردایی

دل خونم تو بشکستی در امید من بستی

ولی دردم تو می دانی یقین دارم که می آیی

همه دردی همه صبرم همه سوزی همه سازم

ندارم من به غیر از تو ازین عالم تمنایی

کشیدی خنجر مژگان دریدی سینه ی سوزان

اگر خواهی تو نقد جان بفرمانم چه فر مایی

"حدیث عاشق صادق شنو از وامق و عذرا"

و گر نه من کجا وامق کجا تو نیز عذرایی

(رها)سوزد زهجرانت شود جانم به قربانت

چه خواهد شد اگر گاهی نهی بر چشم من پایی

علی میرزائی"رها"

تهمت مستی

تهمت مستی

دل تنگ مرا دیدی میان را تنگ تر بستی

گمانت بود با این کار بردارم دل از هستی

نمی دانی مگر با سخت جانی سخت خو کردم

تو این دیوانه دل را نازنین صد بار بشکستی

چه شب ها صبح کردم ماه من در پای قصر تو

چو دیدی دود آهم در به رویم از جفا بستی

مرا سر در گریبان دست بر پیشانی حسرت

بسی دیدند شب گردان زدندم تهمت مستی

جوانی ها (رها) افتان و خیزان در قفای او

به هر جایی دویدم بر نیاورد از وفا دستی

علی میرزائی(رها)

جادو و جنبل

جادو و جنبل

چگونه صبر کنم با تحملی که ندارم؟

برای دیدن توجان قابلی که ندارم

به باغ من زده آفت نمانده جز گل پرپر

قبول کن گل پر پر ز من گلی که ندارم

ز سیل اشک ِغمت کلبه ام ببین شده ویران

"تو را چگونه بخوانم به منزلی که ندارم"

هزار و یک غم و مشکل به راه عشق تو دارم

برای این همه، حل المسائلی که ندارم

تو چون صدف بگشایی به روی غیر ِمن آغوش

به بحر عشق تو امید ساحلی که ندارم

مرا فزون غزل از ششصد است حاصل آن چیست؟

غزل سرودن من، شمع محفلی که ندارم

به راه عشق تو صف بسته اند خیل رقیبان

به جز دعای شب خود مسلسلی که ندارم

"رها"اگر نگرفته دعای نیمه ی شبها

من اعتقاد به جادو و جنبلی که ندارم

علی میرزائی"رها" 

جلوه ی خدا

جلوه ی خدا

هرچه بینم در او   خدا  بینم     

کی خودم را ازاو  جدا بینم

جلوه گاه خداست  این عالم      

همه جا خانه ی خدا   بینم

او به ظرف زمان نمی گنجد     

 گه به طورش گهی حرا بینم

قدرت   کردگاری  او     را      

 متجلی   ز برگ ها   بینم

چون به درگاه او روم با عشق      

 بهر هر درد خود دوا بینم

یاد او می دهد صفا دل  را       

 در دل خود  از او  صفا بینم

همه هیچند و جمله سرگردان     

چون که  هر چیز را فنا بینم

اوفقط واجب الوجود است او    

 که جهان را از او به پا بینم

مهربانی و لطف و بخشش را     

 غیردر گاه او   کجا     بینم

روزگاری  به   درد جانکاهی      

 این دل خویش مبتلا بینم

ای خدا چاره ساز مشکل من   

 تا(رها) را زغم رها   بینم

علی میرزائی(رها)

جلوه ی لبخند

جلوه ی لبخند    

ای بنازم کرم و لطف خداوندش را

که نهاده به لبش جلوه ی لبخندش را

از غمش در دل خود سلسله کوهی دارم

می پرستم غم الوند و دماوندش را

جان به قربان لب لعل بدخشانی او

به اروپا ندهم شهر سمرقندش را

تا قیامت نتوانم که فراموش کنم

حسرت خنده ی آمیخته با قندش را

رونق خنده ی گل برد اگر یاس سفید

گل ندیدم به چمنزار همانندش را

جلوه ای نیست گلوبند طلا را تنها

می دهد سینه ی او جلوه گلوبندش را

تا که از چشم رقیبان بود ایمن یارم

من حسودم بزند کاش که روبندش را

دارم امید نگاهی به ره خویش کند

تا ببیند تو "رها"،خسته و پابندش را

علی میرزائی"رها"     

جلوه ی مهتاب

جلوه ی مهتاب

عشق در این روزگار، بی ثمر افتاده است

مهر و محبت اگر، از اثر افتاده است

ریب و ریا شد فزون،کار گذشت از جنون

کار شما تا که با، فتنه گر افتاده است

نیست امید سحر،بیهُده چشمم به در

تا شب تاریک من ،بی سحر افتاده است

گوشه کنار جهان، نیست کسی در امان

مادر و دختر اسیر،بی پدر افتاده است

الفت احباب کو؟جلوه ی مهتاب کو؟

بر سر ما آسمان،بی قمر افتاده است

وای به آن مردمی،تا که سر و کارشان

بعد پدر ای "رها" ،با پسر افتاده است

علی میرزائی"رها"   

جوانتر می شدم

جوانتر می شدم

گر که سی سالی جوانتر می شدم

احتمالاً با تو همسر می شدم

چون گلی از شاخه می گشتم جدا

زیر پاهای تو پر پر می شدم

می زدم جامی ز صهبای لبت

ذوب از هُرمت سراسر می شدم

می گشودی چون صدف آغوش خود

تا در آغوش تو گوهر می شدم

کهکشان راه شیری می شدی

تا که همراه تو اختر می شدم

در شمال تو (رها)می شد جُدَی

در جنوبت دب اکبر می شدم

علی میرزائی(رها)