یوسف نگردیدم
غم عشق تو دردل بی مداوا ماند و من رفتم
ز عشق بی سر انجام تو رؤیا ماند و من رفتم
چه شب هایی که خندیدند، خیل اختران بر من
برایم ناله های ِ صبح ِ فردا ماند و من رفتم
نبردم ره به باغت ، تا ز دست باغبان تو
بهار من زمستان شد ،و سرما ماند و من رفتم
ندارد چیدن گل باغبانت را اگر منعی
مرا اما هزاران شرط و فتوا ماند و من رفتم
نبوییدم گلی از باغ پر شور جوانی را
به دل بس آرزو ها و تمنا ماند و من رفتم
شدم زندانی چاهی که نامش زندگانی بود
ولی یوسف نگردیدم، زلیخا ماند و من رفتم
"رها" را شادمانی مثل آب زندگانی بود
بسی گل ها به باغم نا شکوفا ماند و من رفتم
علی میرزائی"رها"