خودت می دانی
بهر یک لحظه ی دیدار خودت می دانی
برده ام حسرت بسیار خودت می دانی
ای بسا شب به سحر آمد و چشمم بر در
بودم از هجر تو بیدار خودت می دانی
سال ها حسرت پرواز به دل ماند مرا
مثل یک مرغ گرفتار خودت می دانی
غم تو در دل ما بود و تو غم خوار کسان
روز ما بی تو شب تار خودت می دانی
از همه سیم تنان ای مه خورشید لقاء
برده ای رونق بازار خودت می دانی
بار ها بهر وصال تو به سر آمده ام
از من اصرار و تو انکار خودت می دانی
تا تو را دید (رها)دست تهی با دل خون
شد گرفتار گرفتار خودت می دانی
علی میرزائی(رها)