اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

درد هجران

درد هجران

درد هجران تو ام ساخته بی تاب امشب

نیست از دوری تو چشم مرا خواب امشب

شب من ابری و ماه از نظرم پنهان است

نه ز ماهست امیدی نه ز مهتاب امشب

چشم بر راه تو ماندم که شب از نیمه گذشت

اشکم از هر مژه جاری است چو سیلاب امشب

تا شراب لب لعل تو به مینای دل است

درد من چاره نگردد زمی ناب امشب

ترسم امشب که به صحرای جنونم ببرد

حسرت یار و دیار و غم احباب امشب

ای(رها)چشم امید از فلک پیر ببند

بهر پرواز ازین بادیه بشتاب امشب

علی میرزائی(رها) 

در غم اساد کسایی

درغم استاد کسایی

ای نی نواز کشور ایران کسایی جان

تاج هنر را گوهر تابان کسایی جان

پر محتوا، کم ادعا بین هنرمندان

بودی نماد و اسوه ی انسان کسایی جان

عمر گران خویش را صرف هنر کردی

سر خم نکردی پیش این وآن کسایی جان

در خانه ات بودی تو شمع محفل یاران

از هر دیاری داشتی مهمان کسایی جان

هر نی نوازی کو در ایران صاحب نام است

پرورده ای اورا تو در دامان کسایی جان

دانش سرای آدمیت شد سرای تو

با آن سه تارو نای آن عرفان کسایی جان

دراصفهان ماندی صفای شهر خود بودی

حب وطن بودی تورا زیمان کسایی جان

زاینده رود اصفهان با رفتنت خشکید

دیگر نمی جنبد مَنار اسان کسایی جان

نقش جهان بی تو ندارد رونقی دیگر

با چل ستون شد بی ستون ایوان کسایی جان

نصف جهان دارد ترا چون جان در آغوشش

کل جهان در ماتمت گریان کسایی جان

بی ناله ی جا نسوز نایت ای مه خوبان

باشد ( رها ) را هر کجا زندان کسایی جان

علی میر زایی 26/3/1391

درمان نمی ماند

درمانی نمی ماند

مرا صبرو قراری بی تو می دانی نمی ماند

اگر در سینه ام جز آه سوزانی نمی ماند

مکن عیبم پریشان حالی و بی خانمانی را

برای خانه بر دوشان که سامانی نمی ماند

مرا امروز و فردا وعده دادی عمر من طی شد

برای دیدن تو وقت چندانی نمی ماند

بهار من خزان بگذشت تابستان از آن بد تر

خزان دیده گلی را شوق بارانی نمی ماند

علاج درد عاشق وصل معشوق است می دانی

برای رانده از کوی تو درمانی نمی ماند

تو مضمون غزل های منی یاس سفید من

"رها" را بی تو می دانی که دیوانی  نمی ماند

علی میرزائی"رها"  

داد هم نوعان ما

  داد هم نوعان ما

آن چه بر ما در زمین از خیر و از شر می رود

کی ز دست نا مسلمانان کافر می رود

حاصل رفتار ظلم آلود ما باعث شده

داد هم نوعان ما تا دب اکبر می رود

نیست امیدی که تا سامان بگیرد کار ما

تا که انصاف و عدالت نا برابر می رود

نیست امیدی به پایان مصیبت های ما

عمر ما بیهوده از کف دست آخر می رود

کوهی از غم پیش روداریم ویک پا در هوا

ای "رها"صبر خدا هم عاقبت سر می رود

علی میرزائی "رها"ا"