صف مژگان
با سرو قد و آن صف مژگان که تو داری
شوری به دل اندازی و جان را به لب آری
زان خنده ی پنهان تبسم شده بر لب
حسرت به لب غنچه ی خندان بگذاری
حوری و ز فردوس برین آمده ای تو
با جهره ی گلگون و رخ سرخ اناری
هر کو بشود مست تو و چشم خمارت
در عمر خود او کی ببرد رنج خماری
گاهی تو به دل سوختگانت نظری کن
تا بذر محبت به دل و جان تو بکاری
با غمزه اگر باز کنی چشم سیاهت
صد نقش تو بر آینه ی دل بنگاری
در چشم (رها) رهزن دل راحت جانی
صد آه اگر هر نفس از سینه بر آری
علی میرزائی(رها)
عاشقت هستم
نازنینم عاشقت هستم نه از روی هوس
رفت و آمد می کنی در جسم و جانم چون نفس
سوت و کور است ای امید زندگی غم خانه ام
غیر تو در خانه ی دل یاس خوش بو نیست کس
بی تو بودن های تو جانم به لب آورده است
در نبودت خانه زندان است و دنیا هم قفس
همرهی با کاروانی در دیار دیگری
گاه گاهی بشنوم از دور آوای جرس
دست و پایم بسته ای با تار مویی نازنین
با نگاهی ،گوشه ی چشمی به فریادم برس
برگزیدم یک گل از گل های باغ زندگی
او امید زندگی باشد"رها" را ، او و بس
علی میرزائی"رها"