صف مژگان
با سرو قد و آن صف مژگان که تو داری
شوری به دل اندازی و جان را به لب آری
زان خنده ی پنهان تبسم شده بر لب
حسرت به لب غنچه ی خندان بگذاری
حوری و ز فردوس برین آمده ای تو
با جهره ی گلگون و رخ سرخ اناری
هر کو بشود مست تو و چشم خمارت
در عمر خود او کی ببرد رنج خماری
گاهی تو به دل سوختگانت نظری کن
تا بذر محبت به دل و جان تو بکاری
با غمزه اگر باز کنی چشم سیاهت
صد نقش تو بر آینه ی دل بنگاری
در چشم (رها) رهزن دل راحت جانی
صد آه اگر هر نفس از سینه بر آری
علی میرزائی(رها)