حلاوت با ملاحت
نَه مَه سرو ِقدت دارد نه سرو آن ماه ِرخشانت
الهی من به قربان تو و آن عشق پنهانت
نمی دانی چه لذت هاست در این عشق طاقت سوز
مگیر از من عزیزم آتش این عشق سوزانت
تو را چون جان پرستم نازنین،درد ِتمنایت
به محشر می برم با خود شود جانم به قربانت
حلاوت با ملاحت را تما ماً در تو می بینم
فدای آن دو سیب گونه و چاه زنخدانت
به یک لبخند تو شادم میان خرمنی آتش
ز چشم بد نگهدارد خدا لب های خندانت
بیفتد هر چه از چشم تو آن هم عزتی دارد
چه غم چون اشک افتادم ز چشمت روی دامانت
تو شمع مجلس آرایی به هرجمعی،به هر بزمی
چه می شد گر(رها) می شد شبی ای ماه مهمانت
علی میرزائی(رها)