حور بهشتی
تو با آن قامت و چشم سیاهی
که داری بشکنی پشت سپاهی
اگر فرمان دهی خال سیاهت
به هر کویی بسازد قتلگاهی
به هر راهی که دارد ره به کویت
تو داری یوسفی در قعر چاهی
بسی دل داده داری چشم بر راه
به هر پیچ و خمی در طول راهی
تو با آن خنده ی پنهان به لب ها
به دل ها جان ببخشی با نگاهی
کنی با مهربانی ها بنفشه
اگر دستی کشی بر پرّ ِ کاهی
به امیدی که آن چشم سیاهت
بماند در امان از سوز آهی
تو یک حور بهشتی در زمینی
قد ِسروت نگردد خم الهی
(رها) پیرانه سر بر خیزد از جای
به امید تو در هر صبحگاهی
علی میرزائی(رها)