مرا دیوانه پندارند
به هر جا می روم مردم مرا دیوانه پندارند
اسیر چشم یار و ساغر و پیمانه پندارند
زبخت بد شراب جام ما خون جگر باشد
ولی مارا ز اصحاب ره می خانه پندارند
گریزانم زنور و عاشق نه توی تاریکی
هنوزم عاشق شمع و گل و پروانه پندارند
چو مشتی آب و گل زا غاز و در پایان ره بودم
مرا در کوچه ی هستی هنوز افسانه پندارند
کجایی آشنای دل که احوالم نمی پرسی
بیا بنگر همه ما را ز خود بیگانه پندارند
(رها)گر صاحب مال و منال و ثروتی باشی
خزف باشی ترا چون گوهری یک دانه پندارند
قضاوت تا میان مردم نادان چنین باشد
چه پروا گر ترا دیوانه یا فرزانه پندارند
علی میرزائی