دام بلا
خودم انداختم روزی به دام صد بلا خورا
به عشق بی سر انجامی چو کردم مبتلا خود را
مرا کنج فراغی بود و قلب آرزومندی
ولی با یک نگاه تو در آوردم ز پا خود را
تمنا از تغافل کردم آن در یای آغوشت
و با کوهی ز غم های تو کردم آشنا خود را
پرید از سر مرا پرواز در باغ و گلستان ها
و از یار و دیار خویشتن کردم جدا خود را
ره عشق ای امید زندگی راهی بلاخیز است
در این ره مبتلا کردم به دردی بی دوا خودرا
نمی دانم چه رازی در صدای دل نشینت بود
شنید آن شب (رها)انداخت در دام بلا خود را
علی میرزائی(رها)