اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

دریاگریستم

در یا گریستم

ای نازنین به یاد تو دریا گریستم

بر روز های تیره به شب ها گریستم

دستم نمی رسد که نهم مرهمت به دل

از دست بی وفایی دنیا گریستم

اشکی که بوده است نهان سال ها زغیر

امروز شد عیان و هویدا گریستم

ای مه که کرده ای تو مرا بت پرست خود

شب تا سحر ز درد تمنا گریستم

ای گلبنم به بزم رقیبان چه میکنی

خونم به دل چو لاله به صحرا گریستم

دیدم به خواب قامت سروت کنار خویش

از اشتیاق قامت رعنا گریستم

هر روز می رسد غمی از دور روزگار

امروز را به حسرت فردا گریستم

شد شرحه شرحه سینه ی صد پاره ی (رها)

بس از فراق روی تو تنها گریستم

علی میرزائی(رها)


دل ز درد نالیده

دل ز درد نالیده

عاشقم بر پری رخی زیبا، اشک چشمم ز گریه خشکیده
عمر من رفت عشق او در دل، روز و شب دل ز درد نالیده

گشتم آواره از دیار و وطن، نیست در دل هوای باغ و چمن
سر من زیر پر به کنج قفس، مانده از عشق یار نادیده

گر که او را ببینم از نزدیک، روز گردد مرا،شب تاریک
گر زمستان بود بهار شود، عالمم را خدای بخشیده

تا نشانی از او گهی دیدم، از غمش مثل بید لرزیدم
بغض بر من گرفت راه نفس، دود آهم به سینه پیچیده

روزگارم که روزگار نبود، در دلم اندکی قرار نبود
شدم آوار، مثل "بم" یک شب، جسم و جانم به خویش لرزیده

چون "حلب"چار سال بمباران، بد تر از بم اگر شدم ویران
زیر خاک "حلب"،"یمن"،"موصل"، زن و کودک و مرد خوابیده

آدمیت نمانده روی زمین، همه جا پر شده ز نفرت و کین
این چنین روزگار وانفسا، تا کنون کس ندیده نشنیده

مثل بم ای "رها" شدی ویران، زیر بار غمی تو سرگردان
دیر شد تا تو را نجات دهند، آسمان گاه بر تو باریده

علی میرزائی"رها" 

ز در ،درایی

ز در،درآیی

چه شود که نازنینم تو شبی ز در، درآیی

بدهی به شام تارم تو صفا و روشنایی

بنشانمت کنارم و سر آید انتظارم

ببرد نگاه مستت ز دلم غم جدایی

ز غریب بی نشانی که به شهر خود غریب است

چه خوش است دلگشایی و چه خوشتر آشنایی

دلم از فراق خون شد و دو روز عمر طی شد

دل من ربودی اما و نکرده ای وفایی

دل من چرا شکستی ،پس از آن که عهد بستی

چه خوش است عشق و مستی که بود ز بی ریایی

من و اشک نیم شب ها شده ایم هر دو تنها

که ز مرغ شب نبینم به سحرگه اعتنایی

شب و روز رفت یکسان  من و اشک  ِغم به دامان

تو بیا بده (رها) را ز غمت شبی رهایی

علی میرزائی(رها) 

شاخه ی نیلوفر من

شاخه ی نیلوفر

شاخه ی نیلوفر من تکیه کن بر شانه ی من

ای به قربان تو جانم نازنین جانانه ی من

در ره عشق تو عمری مثل کوهی استوارم

گشته ام فرهاد تو شیرین ِپر افسانه ی من

گلشن وباغ منی دارم تو را میل تماشا

باز کن بال و پرم در گلشنت پروانه ی من

ای امید زندگی ای مایه ی تسکین دردم

چشم مخمورت قدح لعل لبت میخانه ی من

گر جوانی می کنم از شوق دیدار تو باشد

گر منم دیوانه ات ای گل تویی فرزانه ی من

چشم بر راه توام هر شب به امید وصالت

بی تو نبود رونقی در کلبه ی ویرانه ی من

تک درختی در کویرم زیر رگبار غم تو

ای فدای دردو غم هایت دل دیوانه ی من

گر (رها) شیرین سخن شد از شکرخند تو باشد

ای پر از شهد لبانت روز و شب پیمانه ی من

علی میرزائی(رها)

مگیر از من نگاهت را

مگیر از من نگاهت را

مرادیدی نیاوردی برون سر از گریبانت

کدامین سنگ دل کرده چنین زار و پریشانت

مگیر از من نگاهت را که جانم بر لب آوردی

چه بیم از آن که گردم من هلاک برق چشمانت

ز عشق جان گداز تو فقط یک آرزو دارم

که بعد از من بدانندم هلاک عشق سوزانت

چه می شد گر فلک می گشت یک شب بر مراد من

که بودم در کنار تو سرم بر روی دامانت

به جز از حسرت رویت (رها)طرفی نخواهد بست

غمت هم عالمی دارد شود جانم به قربانت

علی میرزائی(رها)

مهر رخشان

مهر رخشان
شبی را نازنینم با من غمگین سحر کردی
زدی آتش به جانم آتشم را شعله ور کردی
تو کوشش های دل را در تحمل کردن هجران
به یک برق نگاه ای مهر رخشان بی ثمر کردی
چنان از نور تو سیمین بدن شد کلبه ام روشن
که نور ماه گردون را تو آن شب بی اثر کردی
به سر سودای عشقت داشتم در دل خیالت را
سر مویی نشان دادی ودل را پر شرر کردی
هزاران داغ از درد غمت بر دل بُدی آن شب
تو درد داغ های بی شمارم تازه تر کردی
لب لعل تو آن شب این چنین در گوش دل می گفت
(رها) بیهوده عمری را به ناکامی هدر کردی

علی میرزائی(رها)