اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه
اشعار علی میرزائی

اشعار علی میرزائی

غزل ها ،شعر نو و کوتاه و اشعار متفرقه

حیف آدم

حیف آدم

آدما بعضی اسیر ثروتند

دم زمردی ها زده کم همتند

هر کجا آشی بود حاضر شوند

در ریا کاری اسیر ذلتند

هر کجا بادی موافق می وزد

در مسیرو همرهش در حرکتند

دائماً در فکر ظاهر سازیند

خود نما در نزد صاحب قدرتند

خوش سخن ، شیرین زبان ، مردم فریب

کی به فکر دین و ملک و ملتند

فکر آن ها جیبشان و کسبشان

هر کجا باشند تخم نکبتند

همگنان خویش را پیدا کنند

دست در دست همند و محنتند

عذر می خواهد ( رها ) گفت آدما

حیف آدم ، حیف آدم آفتند

ای خداوند کریم دستگیر

داد  مظلومان از این دونان بگیر

علی میرزائی  (رها)

خار برگشته

خار برگشته

دو باره گریه ی بی اختیار بر گشته

دو چشم من به در و انتظار برگشته

نمانده است امیدی، دگرعقیده مرا

از این زمانه ی بی اعتبار بر گشته

چه شور و شوق در این روزگار وانفسا؟

مرا که بخت چو مژگان یار برگشته

از آدمیت و آدم دگر نشانی نیست

نه اعتبار،از او افتخار برگشته

فصول ِ سال بشر را دگر بهاری نیست

خزان همیشه به جای بهار برگشته

به دشت لاله، به بستان "رها"نمانده گلی

به جای این همه انگار خار برگشته

علی میرزائی"رها"

خار مژ گان

خار مژگان

بازکن چشم سیاه پرحیای خویشتن

خارمژگان مرابنگربه پای خویشتن

گوشه ی چشمی گهی برخاک راه خودنما

تامراچون سایه بینی درقفای خویشتن

من همان دلداده ی بشکسته بال وبی کسم

کزپی دل آمدم سویت به پای خویشتن

درغم عشق توودرماتم تنهائیم

هرشبی سوزم چو شمعی در عزای خویشتن

چون نسیم آلوده دامانم نشدازبوی گل

ازگلستان ها گذشتم  با غنای خویشتن

جزمن دیوانه دیدی کس تو ای سروروان

کوگذاردبرسرموجی بنای خویشتن؟

ناله های صبح ودردشام وآه نیمه شب

برگزیدم بی توازعالم برای خویشتن

حاصل این عشق طاقت سوزشدآوارگی

باکه گویم قصه ی بی انتهای خویشتن

کوه دردم چاره ی دردم تویی توهمتی

بانگاهی چاره کن درد(رها)ی خویشتن

علی میرزائی(رها)

خاطرات دوران آموز گاری

خاطرات دوران آموزگاری
در ایام جوانی روزگاری
که می کردم به ده آموزگاری
شدم پابند عشقی خانمان سوز
نصیبم گشت عمری بی قراری
نمودم نذر شاگردانم آن سال
ز هر درسی یکی نمره به هر حال
اگر که کد خدا عبدالحسین خان
کند راضی برادر های مارال
به شاگردان خود عهدی که بستم
وفا کردم و طرفی بر نبستم
فلک یک دم به کام من نچرخید
غم مارال ماندی روی دستم
غم مارال من را کرد شاعر
دبیری عاشق اما نیمه ماهر
گهی گر نمره دادم اضطراری
خدا را داشتم بر کار ناظر
خراسان را نمودم باغبانی
درختانی پر از شهد معانی
بپروردم پس از سی سال و اندی
که جا دارند بر تاج جهانی
ز شاگردان همشهری مارال
دو تا باشند در آلمان فدرال
سه تا استاد دانشگاه باشند
و جمعی شغل شان آزاد و فعال
یکی از آن کلاس پنجمی ها
که دادم نمره ای اورا ز املاء
پزشک من بود در شهر مشهد

کمی بالا ترک از صحن علیا
نشسته در مطب روزی سر حال
گرفت او نبض من را شاد و خوشحال
بگفت استاد قدری نبض تند است
هنوزت هست در دل عشق مارال؟
نگاهی کردم و اشکم در آمد
که منشی ناگهان از در درآمد
بگفت ویزیت آقارا بده پس
که دیدم قیمت نمره در آمد
چو منشی اشک های بنده را دید
کمی زیر لبی بر ما بخندید
چو می دانست دکتر لطف دارد
زبان حال را رندانه فهمید
بوند این نازنینان افتخارم
نباشد گر به بانکی اعتبارم
ندارم آرزوی سکه و زر
چو می سازم به آب دوغ و خیارم
به شعرم گر گهی سوز و گداز است
و یا حرفی ز دردی جان گداز است
مگو پیرانه سر گردیده عاشق
که از آن خاطرات دل نواز است
به می خانه(رها)راهی ندارم
به دنیای مجازی رهسپارم
در آن جا دوستان نازنینی
ز گل ها بهترند در انتظارم
علی میرزائی"رها"

خاطرات رفته

خاطرات رفته

وقتی همیشه ظلم و ستم حرف می زنند

پژمرده مردمند و ز غم حرف می زنند

شادی که کیمیا شود و آب زندگی

از خاطرات رفته، به هم حرف می زنند

"سیل است و قرض و هم وطنان واجب الزکات"

از قرض و وام و بانک و رقم حرف می زنند

جاری بود فریب و ریا بس که  بین  ما

همراه با دروغ و قسم حرف می زنند

بعضی چو من به گوشه ی عزلت نشسته اند

تنها،ز چشم و موی صنم حرف می زنند

وقتی که شعر گفته، ندارند قافیه

آهی چو من کشیده ز بم حرف می زنند

گاهی برای فخر فروشی به این و آن

از کاوه و تهمتن و جم حرف می زنند

بس فکر، در خیال شود خود به خود سخن

با خود" رها" قدم به قدم حرف می زنند

علی میرزائی"رها"   

خاطرات عید نوروز

خاطرات عید نوروز

علی رغم گرانی عید را در خانه می مانم

شود پتک ار گرانی در مقابل مثل سندانم

اگر شد یازده مه را به سالی روزه می گیرم

نباشم تا به فروردین خجل در نزد مهمانم

چو گردد سال نو پا می گذارم از قفس بیرون

زبس طعم رسوم عید مانده زیر دندانم

زتعطیلات عید و قریه و آموزگاریها

وشاگردان چو یاد آرم شود این شهر زندانم

من و دلدار بودیم و اتاق سرد نمناکی

چراغ والری اوراق املاء روی دامانم

حسن با "ت" وطن بنوشته بود و من چه بی پروا

وطن را خط زدم اما زکار خود پشیمانم

نمودم نذر شاگردان خود یک نمره از هر درس

به شرطی که به شوق آید شود گلنار جانانم

سماور کوک، قوری روی آن ،آوای سگ در اوج

نوای تار "شهناز"و "بهار اومد" زپورانم

دو چشمم سوی در بودی کنارم رادیو روشن

چه شبها،تا که فرداها سر آید درد هجرانم

زسال اول آموزگاری رفته خود عمری

ولی پیرانه سر از عشق آن گل رو پریشانم

نیالایم (رها) عید سعید باستانی را

به تشریفات زاید،حیف و میل آخر مسلمانم

علی میرزائی(رها)

خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

ز روزگار و زمانه دل ِپُری دارم

ز خاطرات بد و خوب دفتری دارم

دریغ خاطره های بدم فراوانند

و خاطرات دل انگیز کمتری دارم

ز ماه ِکوزه به دوشی روان به چشمه ی آب

کنار قریه گمانم که دلبری دارم

اتاق سردی و والر و قوری چایی

سگ سفید سیه چشم بر دَری دارم

به روی کاغذ سیگار جمله ای باشرم

نوشته، تا شده در لای آجری دارم

دریغ جمله ی نا خوانده از قضا، لو رفت

چه شرم ها که به نزد برادری دارم

به یاد خاطره های گذشته است اگر

نه واتس اپ و نه لَینی،نه ویبری دارم

گمان کنم که (رها)بعد نیم قرن هنوز

سر کلاسم و با هوش مبصری دارم

علی میرزائی(رها)

خاکستر پیری

خاکستر پیری

چند روزی این دل دیوانه را غمخوار باش

خانه ی ویرانه ی دل را بیا معمار باش

عطر گیسوی تو را از گل نمی بویم دگر

لحظه ای با من مدارا کن گل گلزار باش

لشکر غم خیمه زد بر سر زمین سینه ام

پشت غم را بشکن و دل را سپه سالار باش

مفت می آیم گران در دیده ی نا باوران

مشتری کو؟ تو خریدارم سر بازار باش

روزه دار عشق جان سوز تو عمری بوده ام

روزه ام با لعل لب بشکن مرا افطار باش

ای "رها" خاکستر پیری نشسته بر سرم

بعد از این قدری به فکر راه نا هموار باش

علی میرزائی"رها"

 ما آزموده ایم رفیقان روزگار

اما رفیق بهتری از باجناق نیست!!

علی میرزایی"رها"   

خاکستر غریب

 خاکستر غریب

با این که بین من و تو اصلآ نفاق نیست

با من چرا غریبه شدی اشتیاق نیست؟

خاکسترم زآتش عشق تو در هواست

خاکستری غریب که او را اجاق نیست

باز آمدم که تازه کنم عهد رفته را

گفتی که بین ما دونفر اتفاق نیست

عهد و وفای خود چو دل من شکسته ای

این راه و رسم عاشق و شرط وفاق نیست

در سر زمین عشق صداقت مقدم است

اقلیم عشق بحر بود باتلاق نیست

بسیار حرف ها که ز خوبان شنیده ایم

بین عمل و حرف "رها"انطباق نیست

.........................................

ما آزموده ایم رفیقان روزگار

اما رفیق بهتری از باجناق نیست!!

علی میرزایی"رها"   

خانه بر دوشی

خانه بر دوشی

تو را با جان خریدم تا که با نازم تو نفروشی

نگیرم از تو کامی و نبینم از لبت نوشی

دو چشم خویش می بندم از این پس تا نبینم من

که بنمایی تو بی پروا رقیبم را هم آغوشی

ببندم چشم ظاهر بین علاج دیده ی دل چیست

که بیند شام گیسویی و هم صبح بناگوشی

خداوندا چرا دادی دل دیوانه ای ما را

اگر دادی چرا دادی به او آن سان بر و دوشی

کجا این چرخ بازیگر دهد کام دل آن کس

که دارد جسم سوزانی و در آن جان مدهوشی

سراب ای دل نمی سازد شرار سینه را خاموش

مگر از غنچه ی لب های او آب بقا نوشی

نویی درمان درد من نگاهی گوشه ی چشمی

به آزار دل بی چاره ام بهر چه می کوشی

مرا از کوی خود راندی به خواری خوب می دانی

که از دست تو دارم روزگاری خانه بر دوشی

لباس غم رها روزی تو از تن آوری بیرون

که بر این جسم بی جانت لباس آخرت پوشی

علی میرزائی (رها)